ماه می سال ۱۹۸۲ میلادی:
میتوانم بپرسم شما چند سال دارید و تحصیلاتتان چیست؟
من ۲۰ سال سن دارم و دبیرستان را در رشته ریاضی و فیزیک تمام کردم.
انگیزه شما برای حضور درجبهه جنگ چیست؟
بخاطر اینکه دانشگاه ها تعطیل شده بودند و امکان تحصیل برای من نبود و نمیخواستم بیکار تو خیابونها بچرخم، تصمیم گرفتم خدمت سربازی را انجام بدم. در دوره آموزشی به دلیل آزمونهای نظامی و غیره من را به یک گردان پشتیبانی مخابرات منتقل کردند اما آنجا با روحیه من سازگار نبود و بدلیل ماجراجویی، گرایشات چپ و تبلیغات چریک های فدایی در روزهای ابتدای انقلاب مایل بودم با اسلحه کار کنم و به همین دلیل داوطلبانه به خط اول آمدم.
مایلید در مورد حمله دیشب به شلمچه چیزی بگویید؟
دیروز صبح ما و بسیجی ها را توی گردان ۳ لشکر ۲۱ حمزه با هم ادغام کردند و بعد از ظهر با یک کامیون آمدیم یک جایی پشت این خاکریزها. خیلی ها میترسیدند، کسی اشتهای غذا خوردن نداشت و با هر کی حرف میزدم انگار آنجا نبود و حال جواب داشتن نداشت. راستش من هنوز نمیدونستم چه خبره، این اولین باری بود که تو یک حمله شرکت میکردم و دلیل ترس بقیه را نمیفهمیدم. هوا که تاریک شد با یک صف همه ما راه افتادیم به طرف عراقی ها، کنار خاکریز برای ما یک راه بین مین ها باز کرده بودند نزدیک عراقی ها که رسیدیم یکی از فرمانده ها که نزدیک من بود گفت ما زود رسیدیم باید صبر کنیم تا دستور حمله برسه. حتی بوی ادکلن سربازهای عراقی هم به ما میرسید و ما اینقدر سرو صدای ناخواسته کردیم که عراقیها ما را دیدن و شروع کردن به تیر اندازی به طرف ما. فرمانده گروهان ما پهلوی من چندین بر تیر خورد و دیدم همه داشتن فرار میکردن به عقب اما زانوهای من قدرت دویدن به عقب را هم نداشت خودم را سینه خیز کشوندم عقب پشت یک خاکریز کوچیک ، آسمان شده بود مثل شبهای آتش بازی با رنگهای مختلف. دشت با نور منورهای شلیک شده از هواپیماها روشن بود ، خیلی ها که زخمی شده بودند داد و فریاد میکردن، یک سپاهی هم بود که داد میزد برین جلو چرا میترسین به من هم یک نگاهی کرد و گفت پاشو برو جلو اما من به دروغ گفتم که زخمی شدم و چون لباسهام هم پر از خون بود باورش شد و خودش با بقیه رفت. امروز صبح که خط شکسته شد من او را دیدم که با یک گروه دیگه از ایرانیها دستهاشون با سیم تلفن بسته شده بود و همه را توی یک سنگر تانک، عراقی ها قبل از فرار اعدام کرده بودن. من دیشب تنها آرزوم این بود که یک بار دیگه طلوع خورشید را ببینم اما ضد حمله عراقیها و نهایتا رسیدن ما به پاسگاه شلمچه نگذاشت بفهمم کی خورشید طلوع کرد.
از آزادی خرمشهر چه احساسی دارید؟
من هنوز خرمشهر را ندیدم و نمیدونم چگونه شهری میتونه باشه. اما حالا تصور میکنم جنگ دیگه باید تمام بشه و همین که نوزادان ایرانی تو شهرها میتونند راحت بخوابند احساس غرور به من میده و میدونم یک روز آنها هم به سن من میرسند و امیدوارم آنها هرگز این آزمون جنگ را مجبور نباشند دوباره تکرار کنند.
آیا میدانید بعد از خدمت سربازی چکار میخواهید انجام دهید ؟
آره، اگر دانشگاه ها باز شدن، میخوام تو کنکور شرکت کنم و مایلم چند سالی درس بخونم تا بتونم ایران را بسازم.
آخرین پرسش: آیا در آینده هم مایل هستی با من یک مصاحبه داشته باشی؟
اگر من را پیدا کردی با کمال میل
ماه مارس سال ۲۰۱۱ میلادی
بیست و نه سال قبل من با شما ملاقاتی داشتم اجازه دهید این گفتگو را از انتهای همان مصاحبه ادامه دهیم، در آن زمان من از شما در مورد آینده تان پرسیدم آیا مایلید در مورد خودتان بیشتر بگویید؟آیا توانستید به تحصیلات ادامه دهید؟
از اینکه بعد از این مدت طولانی من را دوباره پیدا نموده اید بسیار خرسندم. من را غافل گیر کردید، اجازه دهید کمی فکر کنم و به عقب باز گردم. بله دانشگاه ها بعد از خدمت سربازی من دوباره باز شدند اما بدلیل معتقد نبودن من به اسلام وداشتن اندیشه متفاوت امکان ورود به دانشگاه را نیافتم، تلاشهای من برای کار کردن نیز با همان جرم ها بی نتیجه ماند.بعد از سفرهای متداوم به شهر های مختلف ایران نهایتا در ژانویه سال ۱۹۸۶ میلادی بود که ایران را ترک کردم. در ایران همانطور که اشاره کردم امکان تحصیل برایم وجود نداشت اما هیچگاه از آموزش و یاد گیری خسته نشده ام. در اروپا آموختم که برای یادگیری ابتدا میباید خالی بود و با این نگرش ابتدا روانشناسی را به پایان رساندم و درطول چهار سال گذشته نیز به تحصیل فلسفه مقایسه ای مشغول بودم.
آیا هنوز از جنگ خاطره ای را بیاد میآورید ؟
اتفاقات جنگ مانند اثر یک زخم بزرگ هنوز روی ذهن من باقی مانده اما خاطرات شلمچه را از زاویه دیگری میبینم. در آن روزها دشمن آنسوی خاکریزها بود من او را نمیشناختم، چیزی بود که هرگز او را نشناختم زیرا آنسوی خاکریزها را ندیده بودم و اسیران عراقی را نیز هیچ زمانی دشمن خود نیافتم. امروز بعد از ۲۹ سال میبینم که دشمن از آن سوی خاکریزها نیست که بسوی من نشانه رفته و تلاش در نابودی من و کشور من دارد، بخاطر میاورم آن وحشت شب حمله را که از ترس نه گفتن به آن پاسدار برای حمله کور به خاکریز عراقی ها، دروغ گفتم وخود را زخمی و ضعیف نشان دادم. آن دروغ گویی و ضعف این سوء تفاهم را در ذهن هم سنگری های پاسدار من بوجود آورد که شاید آنها خرمشهر را آزاد ساختند و آزادی خرمشهر دلیلی است بر تمامیت خواهی قدرت ایشان در ایران. آن دروغ مهمترین درس زندگی من گشت و آموختم اگر مایل باشم میتوانم پاسخ منفی دهم و از نه گفتن نیز هراسی نداشته باشم . در شبهای تاریک خط مقدم پشت خاکریزها با دوستانم تصمیم گرفتیم امانتی را که به ما سپرده شده بود به کودکانی که هنوز در گهواره ها بودند و آنها را نمیشناختیم منتقل سازیم.
بعد از پایان سربازی چه کردید؟
پایان سربازی؟ من هنوز سربازی را به پایان نرسانده ام(لبخند)، منظورم این است که بعد از گذراندن خدمت سربازی و دوره احتیاط هیچگاه نخواستم باور کنم دیگر سرباز نیستم و عبور از خاکریزها، جنگیدن برای شناختن نا شناخته ها وفراهم ساختن آرامش زندگی دیگران را هیچگاه نتوانستم فراموش کنم. میدانید؟ من درد انسانها را نقطه مشترکی میدانم که میتوان با هم بجستجوی دلایل پیدایش درد شتافت و اگر دلیل پیدایش درد را شناختیم درمان آسانتر خواهد شد. به هر روی تمام قدرت ها نیازمند سربازانی هستند من نیز خود را برای همیشه سرباز ایرانی میدانم.
به امانتی که نزد شما بوده اشاره کردید آیا میتوانید در این مورد بیشتر توضیح دهید؟
بعد از آزادی خرمشهر مدتی را من در جبهه شلمچه در گروهان دوم تیپ سه لشکر ۲۱ حمزه در خط اول بودم تا اینکه شایعات حمله جدید ایران به عراق آغاز شد. یک روز ما را به یک شهرک نیم ویرانه در حومه آبادان منتقل کردند و در آنجا یک روحانی خیلی پیر که نامش را نمیدانم ما را که دوباره با بسیجیان ادغام شده بودیم برای حمله به شهر بصره آماده میساخت. آن روحانی میگفت که شما سربازان اسلام اگر وارد بصره شدید به جواهر فروشی ها دست نزنید، به دختران عراقی تجاوز نکنید، پول بانک ها را غنیمت نگیرید و چیزهایی شبیه این. در ضمن ایشان از بهشت میگفت، دختران ساکن بهشت و آب رودخانه ها که مثل عسل شیرین است. صحبتهای این مرد روی خیلی از درجه داران ارتشی اثر گذاشت و در حمله رمضان آنها را بکشتن داد. من و چند تن از همسنگری های من که تنها زنده ماندگان یک دسته چهل نفری گروهان ارتشی بودیم در شب بعد از آن حمله نا موفق از خود میپرسیدیم برای چه میجنگیم؟ چه چیز با ارزشی وجود دارد که ما باید بهترین روزهای زندگی خود را اینچنین درگیر آن سازیم؟ ما در آن شب دریافتیم همراه با مرگ جوانان ایرانی این فرهنگ و اندیشه ما است که در حال نابودی است، در زیر بمباران خمپاره ها چیزهای را که از کتابهای درسی یا از خانواده هایمان بیاد داشتیم برای یکدیگر تکرار میکردیم و قرار گذاشتیم هر کدام از ما قسمتی را الگوی زندگی خود سازیم. من گفتار نیک، کردار نیک و اندیشه نیک را انتخاب کردم و تلاش نمودم از دروغ نگفتن آغاز کنم.
بعنوان آخرین پرسش آیا مایلید پاسخ دهید آرزوی شما به عنوان یک سرباز ایرانی چیست؟
آرزو؟ سرباز تنها وظیفه دارد و من وظیفه خود میدانم دشمنی را در فرهنگ خودم به رقابت تبدیل کنم، سیاه و سپید را جدا از هم نبینم، دروغ گویی را بزرگترین آفت استقلال خود بدانم و عبور از خاکریزها را ممکن سازم. وظیفه من آوردن رویاها از آرزوها به واقعیت است.
حمیدرضا برهانی
بلژیک